مجید پدیده

مجید پدیده

مجید پدیده
مجید پدیده

مجید پدیده

مجید پدیده

زورگو بودن

دیروز تو مغازه داشتم کتابی از انتوان چخوف رو میخوندم که به یکی از داستانهاش رسیدم که خیلی منو متاثر کرد ینی تو این دنیا کسانی هستند که به سادگی سرشون کلاه میره ینی وقتی با کسی برخورد میکنن خودشون میگن بیا سر ما رو کلاه بذار و در مقابل کسانی هستن که به طرف مقابلشون هیچ توجهی ندارن که ظرف در چه وضع مالی بسر میبره یا زندگیش به چه طریقی سپران میشه فقط فکرشون سواستفاده کردن از دیگرانه و این ما هستیم که باید هواسمون به همه چیز باشه تا مبادا کسی بیادو حاصل زحماتمونو به راحتی از چنگمون دراره.....

حالا قسمتی از داستان رو آوردم تا شما هم بخونید:داستان از اونجا شروع میشه که.

همین چند روز پیش، پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم. به او گفتم: بنشینید، می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌ روبل به شما بدهم، این طور نیست؟


گفت: چهل روبل.
گفتم: نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
گفت: دو ماه و پنج روز.
گفتم: دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب بچه‌ها نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. سه تعطیلی.
پرستار از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش در نمی‌‌‌آمد.
ادامه دادم: سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. کولیا چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب وانیا بودید و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید. دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ پرستار قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
ادامه دادم: وبعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما کولیا از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ۱۰ تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهی‌تان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های وانیا فرار کند. شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید. پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم. در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید.
پرستار نجواکنان گفت: من نگرفتم.
گفتم: امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام. از چهل و یک، بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند. چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره!
گفت: من فقط مقدار کمی گرفتم. در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم! نه بیشتر.
گفتم:دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت. به آهستگی گفت: متشکّرم!
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق. پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
گفت: به خاطر پول.
گفتم: یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی که می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
گفت: در جاهای دیگر همین مقدار را هم ندادند.
گفتم: آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همه اش این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده. ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است. بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کرده بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود، پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس گفت: متشکرمg
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم: در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.
یادمون باشه این خود ما هستیم که به مردم می آموزیم که چطور با ما رفتار کنند

نظرات 3 + ارسال نظر
هانیه جمعه 13 فروردین 1395 ساعت 00:13

خیلی جالب و آموزنده بود و متأسفانه واقعیت تاریخ بشر. تا بوده همین بوده. یه عده زور گفتن و یه عده هم اعتراض نکردن. یه عده ای هم هستن که اعتراض میکنن اما به جایی نمیرسه و در واقع خفشون میکنن!
ترغیب شدم آثار این نویسنده رو بخونم.

آره واقعا
سادگی بعضیا واقعا وسوسه برانگیزه
بله آثار این نویسنده آنقدر خوب وجالب بو,ده که بعضی از این آثار رو به صورت نمایشن نامه درآوردن

شب پره دوشنبه 24 اسفند 1394 ساعت 18:10

آره واقعا همینطوره بعضیا سادگیشون وسوسه برانگیزه
اگه خودتم نخای اینکارو کنی واقعا خودش آدمو مجبور میکنه
چندتا از کتاباشو داری؟

دوتا
یک کتاب دارم که نمایشنامه هاشه
یک کتاب داستانهای کوتاه
ولی دوست دارم کتابهای بیشتری ازش داشته باشم که فعلا فرصت نشده بخرم

مگهان دوشنبه 24 اسفند 1394 ساعت 17:50

دیروز این رو تو فصلنامه ی پاییز بابا اینا دیدم و نخوندم:)

انگار قرار بود اینجا بخونمش

شما که اهل کتاب خوندنی کتابهای انتوان چخوف واقعا ارزش دنبال کردنو داره
من تصمیم گرفتم بعد از هر چند تا پست یکی از داستاناشو کوتاه بذارم
چطوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد